سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رادیو جیــــــــــــــــــبی

قبول شدم.مهندسی IT

الموت قزوین رفتید؟

فکر کنم آخر دنیا که می گن اونجاس.

رفتم واسه ثبت نام.

بدترین سفر عمرم.

ترسناک ترین سفر عمرم.

سه ساعت بود ولی انگار یه عمر بود.

سه ساعت تو یه تاکسی ...

تو یه مسیری که تا چشم کار می کنه کو ه و کو ه و کوهه.

همشم داری میری بالاتر... با تاکسی.تاکسی که فکر می کردم دیگه از توش زنده بیرون نمیام.

تو یه تاکسی که مسافراش فقط چند تا مرد غریبه ان که نه می شناسیشون نه خیالت راحته که سالم می رسی دانشگاه.

همش باید مواظب باشی که یه وقت گوشیت زنگ نخوره یا حرکتی نکنی یا لبخندی نزنی که اونا در بارت فکر اشتباه کنن.

انقد ترسیدی که می خوای بالا بیاری.چشمات داره از خستگی راه بسته می شه .ولی از ترس حتی یه ثانیه ام نمی تونی چشاتو ببندی.سرت داره گیج می ره.از بالا که به پایین مسیر نگاه میکنی یه عالمه کوه می بینی که هنوزم باید بالاتر بری.فقطم کوه.نه یه ادم نه یه ده حتی یه گوسفند.یه بز یه خر.

دستتو تو جیب پشت کیفت می کنی و چاقوتو که یه عمری بی مصرف بوده و الان تنهاسلاحته تو دستات آماده می کنی.

چند تا دیگه تست باید میزدم که حداقل یه خیابون تا آخر دنیا فاصله داشته باشه؟؟

بعد از سه ساعت کع می رسی دانشگاه فقط چند تا کارگره عمله می بینی و بس.تو سه ساعت توراه بودی واسه خاطر اینجا؟؟؟؟؟

نه ماشینی نه آبی نه بوفه ای که یه کوفتی بخوری نه حتی یه کیوسک تلفن که زنگ بزنی از آبادی برات تاکسی بفرستن که برگردی .

بعد از سه ساعت که رو پله های دانشگاه خوابت می بره چشماتو که باز می کنی از ته جاده یه تاکسی اومده که فکرکنم فرشته ی نجاتم بود.


نوشته شده در دوشنبه 90/7/11ساعت 9:12 صبح توسط شاید خودم نظرات ( ) |