سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رادیو جیــــــــــــــــــبی

حس پیام اخلاقی نبود.حالم گرفتس.آخه اینجا نوشتن اصلا صفا نداره.آدم حس می کنه حتی یه نفر هم نوشته هاشو نمی خونه و واسه کسی ارزش نداره.اونجا که بودم می یومدن دنبالم تا آپ کنم.

خدایااااااااااااااااااااااا...

دلم تنگ شده واسه همه ی دوستای میهن بلاگیم.خدایا من اینجا غریبم.چرا هیچ دوستی پیدا نمی کنم؟

تا حالا شده به خاطر یه وبلاگ ناقابل گریه کنی؟شرو شر اشک بریزی که مامانت بیاد یه پس گردنی حوالت کنه؟

حتی دفتر خاطراتم هم به اون وبلاگ حسودیش می شد.گاهی دیگه چیزی نداشتم که تو دفترم بنویسم.طفلکی عقده ی محبت داشت.

عنوان وبلاگم خیلی مزخرفه.خودم می دونم.

دل نوشته هایم برای...

یکی ندونه فکر می کنه من یه مخاطب دارم که همیشه پاس.نه به خدا من اینارو واسه کسی نمی نویسم.هیچکی هم تو دلم نیست.خالیه.پر از خلاء.یادمه یکی در میون تو وبلاگام عاشق می شدم.

اولین وبلاگی که داشتم سال81 بود یادش بخیر عجب چیز توپی بود.اون موقه ها از عشقو عاشقی چیزی سرم نمی شد.وقتی وبلاگارو می دیدم که همه از یکی می نویسن چقدر مسخرشون می کردم.اون موقه ها از نظر من اونا حالشون خوب نبود.چرندیات بود که هر روز می رفتم بار وبلاگم می کردم.نمی دونم چه مرگش شد که دیگه باز نشد.

مرده شوره هر چی کد جاوا و... بیرم که باعث شد من اونو از دستش بدم.

اون یکی وبلاگو همون سال تو بلاگ فا زدم.اون موقه هم عاشق نبودم.وارد نت که می شدم می شستم عکس عروسک می سرچیدمو می چسبوندم توش.چه خنده دار.آخه اونو کی می دید؟

سال 82 تا 83 یه وبلاگ زدم تو پرشین بلاگ.اخه دیگه حالم از اون وبلاگ به هم می خورد تازه آدماشم خوب نبودن.بی حال بودن.اینقدر نوشتمو نوشتمو نوشتم تا لو رفت.از همه چی می نوشتم .از مدرسه.از دبیرا.از بچه ها.از پسرای تو خیابون که عقده ی دختر داشتن.

فکر کن بیای خونه ببینی داداشت وبلاگتو باز کرده رو صفحه و با سر رفته تو مانیتور تا حرص تورو در بیاره.خدا بگم...

خب حالا من یه خورده بزرگ شدم.سال 84 بود.بهترین وبلاگی که تا اون موقع داشتم.بابا ناسلامتی عاشق شده بودم .اونم که عشقولانه.به !به!!.بیا ببین چه کردم.روزی سی چل تا نظر اونم فقط از یه نفر. چقدر حال می داد. فقط یه ساعت می کشید من نظرای اونو بخونم.الهی!!... طفلکی آدم خوبی بود.ببین هنوزم از یادم نرفته.تااواخر 85 داشتمش.اونم منو داشت.فهمیدی چی شد؟من وبلاگو داشتم اون یارو هم منو داشت.اینجوری بود که همدیگرو داشتیم.تا اینکه بابای گرام ما همچین ضد حالی ضد که همچنان اثراتش حس می شه.طفلکی.خیلی دوسم داشت.اینقدر از دوست داشتن حرف نزدم خجالت می کشم.خلاصه ما هم همون شب بعد از رفتن اونا زدیم شیشه های وبلاگو آوردیم پایین.

اینم از این.

بعد از اون نه که با همه کسو همه چی قهریده بودم دیگه طرف کامپیوترو اینترنتو وبلاگ نرفتم تا اینکه یکی از مددکاران اجتماعی یه وبلاگ با بهترین ترکیب که تا اون موقع دیده بودم بهم هدیه داد.وای که چقدر قشنگ بود خدا بگم این میهن بلاگیارو چی کار کنه که منو از وبلاگ عزیزم جدا کردن.نامردا

.مامااااااااااااااااااااااااان

الانم که اینجا دارم چرندیات بار شما می کنم.

من دیگه باید برم.آقا یه خورده بنظرید من انرزی واسه نوشتن داشته باشم خب.خداد تومن پول رفتو برگشت می دم میام کافی نت چطور دلتون میاد چیزی نگید.

زود باش یه چی بگو.زوووود.عصبانی می شمااااااا...


نوشته شده در پنج شنبه 86/5/11ساعت 4:57 عصر توسط شاید خودم نظرات ( ) |